#بناز_پارت_9

: سلام باپیر

خوشحال به طرفش دویدم و بغلش کردم

باپیر : خودت لوس می کنی که دعوات نکنم

: نه باپیر بابا بزور می خواست من و بده به بسام منم فرار کردم

خاله محکم زد توی سرش : خدا به دادمون برسه حالا با اون بسام چیکار کنیم

باپیر : عقد کردین یا نه

: نه باپیر فرار کردم دیشب قرار بود عقدمون کنند منم فرار کردم

باپیر با صدای بلند : آرین تو نباید به من چیزی می گفتی

آرین : چرا باپیر ولی خوب نشد

: تقصیر من بود باپیر اونقدر زنگ زدم تا راضی شد بیاد دنبالم به جون شما قسمش دادم که به کسی چیزی نگه ، باپیر من و که بر نمی گردونی

باپیر : نمیدونم

: یعنی می خواهین منم مثل مادرم بدبخت بشم

باپیر به من نگاهی کرد و سرش و تکون داد و رفت داخل ، می دونستم روی نقطه حساسش دست گذاشتم . آرین آروم اومد کنارم : خوب میدونی چی بگی که دهن همه رو ببندی

لبخندی زدم و لبم و گاز گرفتم . تلفن زنگ زد باپیر خودش گوشی رو برداشت فهمیدم پدرم نمی دونم چی گفت که باپیر : من نمیذارم برگرده می تونی بیا ببرش

من و از چی می ترسونی جرات داری پا تو بزار اینجا تا بدم از حلق آویزت بکنن

می دونستم باپیر کینه پدرم و به دل داره چون مامان بخاطر خون ریزی داخلی مرد ولی باپیر نتونست ثابت کنه که کار پدرم بوده برای همین بهش پیغام داد که اون طرف ها پیداش بشه خودش با دست خودش حلق آویزش می کنه . حتی عمو جلال از اون روز جرات نکرد بیاد اینجا فقط بسام و بابک و زن عمو گاهی به دیدن فامیل می اومدند .

باپیر گوشی رو قطع کرد و من خوشحال به طرفش رفتم و خودم و توی بغلش انداختم و اون محکم بغلم کرد تا من زنده ام اجازه نمیدم هیچی احد الناسی به نوه ام زور بگه .


romangram.com | @romangram_com