#بناز_پارت_10
از اون روز سه ماه گذشت ولی از خانواده عمو هیچ خبری نبود ولی باپیر به همه روستا سپرده بود که مراقب من باشن و از منم خواسته بود از ده خارج نشم منم گهگاهی توی روستا اسب سواری می کردم آرینم به قولش عمل کرد و بهم تیر اندازی یاد داد حالا دیگه می تونستم از روی اسب هدف و بزنم . من نوه خاوین بودم همه کاره ده برای همین بیشتر سعی می کردم تا تک باشم می دونستم دیگه کسی به گرد پام نمی رسه . قرار شد بخاطر عید نوروز توی روستا مسابقه ای قرار بدند و همه می تونستن شرکت کنن چه زن و چه مرد ، اونقدر خوشحال بودم که نمی دونستم باید چیکار کنم . دور روز مونده به عید آرین هراسون اومد خونمون : بناز بناز
: بله آرین
آرین : از خونه بیرون نمیری هیجا بدون من و باپیر هیجا نمیری
: چی شده آرین
آرین : زن عموت با بابک و بسام اومده ، باید مواقب خودت باشی نکنه بدزدت
: اون همچین کاری اینجا نمی کنه مطمئن باش اونقدر احمق و ابله نیست .
صدای باپیر اومد : اون جرات شو نداره برعکس بناز باید بره دیدن زن عموش
آرین : باپیر
باپیر : همونی که من میگم
از جام بلند شدم و شالم و درست کردم اونجا لباس محلی می پوشیدم . و وقتی می خواستم از خونه برم بیرون با شال صورتم پوشاندم که فقط چشم هام دیده می شد از این کار خوشم می اومد . سوار بر اسب شدم و به طرف خونه ساران خان پدر زن عمو رفتم ، دل توی دلم نبود می ترسیدم بسام کاری انجام بده ولی از اینکه باپیر اینقدر مطمئن گفت باید برم خاطر جمع بود که ساران خان هوای من و داره
جلوی خونه ساران خان که رسیدم در باز شد و بسام و بابک بیرون اومدند هر دو به من نگاه کردند چون صورتم و بسته بودند نشناختن
از اسب رفتم پیاده شدم اسب و بستم صورتم باز کردن : زن عمو خونه است
بسام تو اینجا چیکار می کنی دختر پرو
: دهنت و ببند خاطرت جمع برای دیدن قیافه نحس تو یکی نیاومدم
با دست کنارش زدن و با وقار وارد خونه شدم : زن عمو
زن عمو با شنیدن صدام اومد بیرون : وای بنازم تو کجا رفتی می دونی چقدر دنبالت گشتیم
: من که گفتم عروستون نمیشم باور نکردید
romangram.com | @romangram_com