#بناز_پارت_8

: ساعت چند

آرین : ساعت 12 ظهر

: یعنی من اینقدر خوابیدم

آرین : آره تازه باید خدا رو شکر کنم خوب بد دیدی و گرنه حالا حالا بیدار نمی شدی .

بالاخره به روستای باپیر رسیدم و خیلی خوشحال شدم آرین جلوی خونه باپیر نگه داشت و من خوشحال پیاده شدم و رفتم جلوی خونه و در زدم

صدای خاله سایان اومد : کیه چرا اینقدر در میزنی

خاله در باز کرد

: سلام خاله

خاله به من نگاهی کرد : سلام خاله کی اومدی

: همین الآن رسیدم

خاله : کی تو رو آورد

آرین: سلام مامان

خاله : نگو که یواشکی با آرین اومدی

سرم و تکون دادم : ولی نباید بابا بفهمه

خاله : تو چیکار کردی آرین می دونی باباش از صبح دوبار اینجا زنگ زده و هر چی دلش خواست به ما گفته

: زیاد مهم نیست میگذاری بیام تو یا می خواهی بیرونم کنی

خاله از جلوی در رفت کنار وارد خونه شدم و باپیر رو روی ایون دیدم


romangram.com | @romangram_com