#بناز_پارت_7

چادر و محکم دورم گرفتم : باید جای نگه داری که کسی نباشه چون اگه با این لباس پیاده بشم ...

آرین : اره می دونم حالا بریم یک جایی پیدا می کنم تا تو لباست و عوض کنی .





ساعت های 3 صبح بود که آرین نگه داشت : من پیاده میشم تو سریع لباس تو عوض کن ، خیلی سریع اول شلوار پوشیدم ، بعد لباسم و در آوردم یکی از لباس های آرین برام آورده بود پوشیدم : بیا سوار شو

آرین نشست : چه زود

: می خواستم زود راحت شم

لباس و کردم توی یک پلاستیک سیاه و گذاشتم روی صندلی سیاه : آرین ایراد نداره یکم بخوابم خیلی خسته ام

آرین: نه بخواب

: ببخشید چند روز نتونستم بخوابم

آرین: راحت باش

چشم هام و بستم و خوابیدم . بسام دنبالم می کرد و من با لباس عروس می دویدم خودش و به من رسوند خیلی عصبانی بود و یک تفنگ به طرف گرفت و شلیک کرد با صدای جیغ خودم از خواب پریدم

آرین: چی شد بناز

نفس نفس می زدم انگار که واقعاً دویده بودم

آرین : بناز خوبی

: آره آره فقط خواب دیدم

آرین : آروم باش دیگه چیزی نمونده که برسیم انشاالله یک ساعت دیگه اونجایم


romangram.com | @romangram_com