#بناز_پارت_84

فریبا : اگه منم عید میام روستای شما

: هر کی نیاد

فریبا : قول میدم بیام

: چیه حتماً عید کسی خونه نیست که بری آره

فریبا : آفرین ، بابا اینا از 1 اسفند میرن لندن پیش برادرم فرشید منم توی عید تنهام پس میام پیش تو

از خوشحالی جیغ کشیدم و فریبا رو بغل کردم : فریبا بریم اون غار رو بهت نشون میدم .

فریبا : راستش خیلی دلم می خواهد اونجا رو ببینم .

: آره دیگه اونجا الآن مطلق به منه و کسی دیگه در اون سهم نداره .

فریبا : فکر نمی کنی زانیار ناراحت بشه اونجا رو به من نشون بدی

: نه خاطرت جمع اون دیگه بر نمی گرده که بخواهد ناراحت بشه .

فریبا : خیلی دلم می خواست می دیدمش

: عکس شو که دیدی

فریبا : نه خودش و از نزدیک .

: خوب شاید قسمت بر این بود که تو نبینیش

فریبا : آره شاید .

روز بعد هر دو با هم رفتیم دانشگاه ، آرش منتظرمون بود فکر کرده بود باز من تنها میرم

فریبا : این اینجا چیکار می کنه


romangram.com | @romangram_com