#بناز_پارت_82
آرین ما رو برد خوابگاه تا وسایلمون و جمع کنیم .
فریبا برای ساعت6 پرواز داشت تا بره تهران ازش خداحافظی کردم و کلی گریه کردم اونم هین طور قرار شد هر روز با هم تماس بگیریم .
سوار ماشین شدم و برای فریبا دست تکون دادم .
: خوب قرار کجا بریم ؟
باپیر : میریم خونه
می دونستم باپیر اینجا خونه داره . همه به خونه رفتیم یک آپارتمان قشنگ و زیبا بود .
وارد خونه که شدم شروع کردم به تعریف کردن شب قبل که چه بلایی سر بچه ها آوردم .
آرین : باز اون آرش چه آدمی بوده که به حرف تو گوش کرده
: خوب من یاد دارم همه رو مجبور کنم به حرفم گوش کنن.
خاله : با این حرفت موافقم یکیش همین آرین یکیشم باپیر .
آرین : نه که شما به حرفش گوش نمی کنید
خاله : نه دیگه به شدت شما .
از اون روز هر روز یک جا می رفتیم و حسابی بهمون خشک می گذشت .
دو هفته مثل برق گذشت و دوباره باید می رفتم دانشگاه . باپیر و خاله و آرین برگشتن خیلی گریه کردم ولی گفتن تا عید چیزی نمونده و من اینبار میرم پیششون دلم نمی خواست برگردم روستا چون دیگه زانیار نیست .
با خودم تصمیم گرفتم اصلاً به عید فکر نکنم.
: سلام فریبا خانم نمی اومدی دیگه
فریبا با خوشحالی اومد بغلم کرد : ببخشید به خدا بلیط گیرم نمی اومد با یک بدبختی اومدم
romangram.com | @romangram_com