#بناز_پارت_81

: اگه فکر کنه من عاشقشم بسیار پسر احمقی ، من بهش گفتم چه احساسی نسبت بهش دارم.

آخرین امتحان و دادیم با بچه ها شروع کردیم به حرف زدند از در دانشگاه که اومدیم بیرون همه دور هم ایستاده بودیم و داشتیم خداحافظی می کردیم چون قرار بود همه برگردیم شهرمون تا ترم جدید . خوشبختانه تحویل پروژه هم تموم شده بود و گرنه نمی تونستیم بریم .

بناز

برگشتم و از دیدن آرین حسابی خوشحال شدم از خوشحالی پریدم توی بغلش .

آرینم بغلم کرد همه بچه ها فکر کردند برادرم .

فریبا : سلام آقا آرین

آرین من و از خودش جدا کرد و با فریبا احوال پرسی کرد . پسرها به آرین نگاه می کردند دختر ها که داشتند غش و ضعف می رفتند چون واقعاً آرین خوش تیپ بود یک پسر قد بلند موهای خرمایی و چشم های عسلی با پوستی گندمی و هیکلی زیبا و مردونه .

: آرین خاله اومده

آرین : آره

آرین به ماشین اشاره کرد به طرف ماشین رفتم خاله از ماشین پیاده شد

: سلام خاله خوبی

خاله : سلام بناز من خوبی خاله ، تو دلت برای ما تنگ نشد

: مگه میشه تنگ نشه

باپیر از ماشین پیاده شد . به طرفش رفتم و اونم بغل کردم و حسابی بوسش کردم : باپیر دلم برات تنگ شده بود

باپیر : منم همین طور عزیز دلم

آرین : بناز با دوستات خداحافظی کن

به طرف بچه ها رفتم و دست فریبا رو گرفتم : خوب بچه ها خداحافظ و براشون دست تکون دادم . فریبا با باپیر و خاله سایان احوال پرسی کرد.


romangram.com | @romangram_com