#بناز_پارت_73

***

امتحان ها شروع شد و ما دو تا مثل بچه ها خوب نشستیم و درس خوندیم . هر وقت امتحان داشتیم همه از دست ما راحت بودند و ساکت درس می خوندیم ولی وای به روزی که فرداش امتحان نداشتیم خوابگاه رو بهم می ریختیم .

یکی از شب ها همه دور همه جمع شده بودیم و قرار شد اظهار روح کنیم .

فریبا : بناز من می ترسم

: فریبا نترسی ها من می خواهم بچه ها رو بترسونم

فریبا : چیکار می خواهی بکنی

: حالا می بینی فقط تو نترسی که آبرومون میره

فریبا : بناز بی خیال این یکی شو خود اظهار روح ترسناک هست چه برسه به اینکه تو هم بخواهی بچه ها رو بترسونی .

: فریبا تو که ترسو نبودی .

ساعت 2 صبح همه توی اتاق ما جمع شدند حدود 10 نفری بودیم .

مریم : بچه ها یک کاغذ بزرگ بدید تا روش بنویسم

فریبا : بیا مریم

: مریم من تا حالا این کار و نکردم ها

تکتم : چی عجیب تو یک کاری رو نکرده باشی

رویا : بچه ها یواش تر همه خوابند .

مریم شروع کرد به حمد و سوره خواندن و از ما هم خواست بخونیم .

مریم : چشم ها بسته تا نگفتم باز نکنید همه یک انگشتشون و بزارن رو این نعلبکی ، اشکان پسر علی اینجا بیا و به سوالات ما جواب بده


romangram.com | @romangram_com