#بناز_پارت_72
آرینم چشم هاش پر اشک شد : نمیدونم بناز
فریبا سعی می کرد آرومم کنه ولی فایده نداشت گریه ام بیشتر شد . طوری که چیزی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم توی بیمارستان بودم و بهم سرم وصل کرده بودند .
فریبا روی صندلی کنارم نشسته بود و آرین پشت سرش ایستاده بود . با دیدن آرین اشک هام دوباره ریخت
: آرین بسام نفرینم کرد
آرین : این چه حرفیه . بسام اونقدر از دست زانیار عصبانی بود که اومد اونجا و با زانیار درگیر شد . شاید باورت نشه بسام به زانیار گفت اگه می دونستم لیاقتش و نداشتی کنار نمی کشیدم .
اشک هام ریخت : آرین من بدون زانیار چیکار کنم .
آرین : هیچی عزیزم زندگی فقط زندگی
: آرین زندگی بدون اون برام ارزش نداره خودت می دونی چقدر دوستش داشتم . اون باید برای من توضیح می داد
آرین : اون خودش نمی دونست چی شده چیزی برای توضیح نداشت بعد می خواستی تو رو توجیح کنه
گریه می کردم فریبا هر کاری می کرد آروم نمی شد . آرین یک هفته مشهد موند ولی دیگه مجبور بود برگرده توی مدت خیلی آروم شده بودم با هیچ کس حرف نمی زدم هنوز باورم نمیشد زانیار با من همچین کاری کرده باشه . شاید برای همین می گفت باید عموم اینا برن بعد با هم ازدواج می کنیم .
اون فقط می خواست من و عاشق خودش کنه .
فریبا : بناز یکم خود تو جمع جور کن اتفاقی که افتاده کاریش نمیشه کرد .
: فریبا باورم نمیشه
فریبا : عزیزم با غصه خوردن دردی دعوا نمیشه . پس بهتره آروم باشی . به خودت فکر کن نه به اون تو باید محکم باشی و نزاری کسی شکست تو ببینه بقول خودت تو دختر کردی یک دختر کرد زود خودش و نمی بازه .
حرف های فریبا راست بود از جام بلند شدم و حوله رو برداشتم و رفتم حمام دلم می خواست زیر آب سرد به ایستم و تمام غم رو با اون آب بشورم . یک لحظه خودم و جای مامانم گذاشتم دیدم به اون خیلی بدتر گذشته با کسی بوده که اصلاً دوستش نداشته ولی حداقل زندگی من مثل اون نشد . درسته که اونی که دوست داشتم ازم دور ولی حداقل زنده است و داره زیر همین آسمون زندگی می کنه . براش ارزوی خوشبختی کردم . برای خودم از خدا صبر خواستم
وقتی از حمام اومدم بیرون خیلی آروم تر شدم . بعد از اون روز خودم درگیر درس خوندن کردم و دوباره شیطون شدم آرین مثل همیشه هر روز بهم زنگ میزد .
سه ماه بود از زانیار خبری نداشتم می دونستم دیگه هیچ وقت ازش خبری پیدا نمی کنم . فقط از خدا می خواستم که خوشبخت بشه .
romangram.com | @romangram_com