#بناز_پارت_64
زانیار : ، می خواست بدونی دوستت دارم ، می خواستم بگم باید مال من بشی
: بسام بهت چی گفت
زانیار : بسام فهمید دوستت دارم و فهمیده بود تو هم من و دوست داری بهم گفت که راحت باشم ولی تهدیدم کرد که اگه اذیتت بکنم من و می کشه
لبخندی زدم
زانیار : بایدم بخندی منم همچین آدمی پشتم بود می خندیدم .
: نترس من خودم پشتتم .
زانیار : بناز جان فقط من باید صبر کنیم سارا و عموم برن . بعد برای خواستگاری اقدام کنم .
از اون روز هر روز به غار می رفتم و زانیارم هر طوری بود خودش و به من می رسوند . زانیار ازم خواست آرین و در جریان بزارم بهش گفتم آرین مسخره ام می کنه ولی اون تاکید داشت که اون باید حتماً بدونه
توی اتاقم بودم دل توی دلم نبود آرین اومد خونه ازش خواستم بیاد اتاق من
آرین : بناز چند وقت مشکوک شدی
: آرین می خواهم علت مشکوکیم و بهت بگم
آرین : چه عجب
: باید اول مطمئن می شدم بعد
آرین: بفرمائید
: آرین می دونی که بسام داماد شده
آرین : خوب حالا می خواهی بری زنش بشی یا می خواهی برگردی پیش بابات
: هیچ کدوم ، آرین من ، من ....
romangram.com | @romangram_com