#بناز_پارت_63

زانیار منو از بلغش جدا کرد برد سمت تخت برد نشستم و با دستش صورتم و پاک کرد : تو چرا اینقدر لاغر شدی

: نه که خودت نشدی

زانیار : من درد دوری از عشق کشیدم تو چی ؟

: منم مثل تو تازه تو می دونستی من دوستت دارم ولی من نمی دونستم

زانیار دستش و انداخت دور شونه ام : ولی تو باید می فهمیدی

: چطوری

زانیار : اون روز گفتم برای تو همکار می کنم

: ولی باید به عشقت اعتراف می کردی

زانیار : ترسیدم بناز ، ترسیدم منم دوست نداشته باشی و فقط یک احساس ساده باشه .

: ولی من دوستت داشتم .

زانیار : منم همینطور تو نمیدونی توی این مدت چی کشیدم ، وقتی که هنوز بسام تو رو زن خودش می دونست . وقتی فکر می کردم آرین همیشه پیشت و ممکن به اون دل ببندی نمی دونی چی کشیدم بناز .

اون روزی که اون پسر مزاحمت شد اومدی توی بغلم چقدر آرزو کردم همیشه مال من باشی دلم نمی خواست از خودم دورت کنم وقتی بسام اومد عصبی شده بودم ولی به اون حق دادم نه به خودم . روزی که توی عروسی بابک آرین دستش و انداخت دور کمر تو آرزو کردم من جای اون بودم . وقتی بسام می اومد بهت فیزیک یاد بده دلم می خواست من جای اون بودم . روزی که اومدم توی این غار دیدم سرت روی شون بسام و داری گریه می کنی نمی دونی چقدر ترسیدم بناز نمیدونی .

: منم ترسیدم زانیار

زانیار : چرا عزیزم

: وقتی با سارا دیدمت

زانیار : الهی من بمیرم . می دونستم می خواهی بیای اینجا هر کاری کردم نتونستم از سرم بازش کنم دلم می خواست باهات حرف بزنم .

: چی می خواستی بگی ؟


romangram.com | @romangram_com