#بناز_پارت_62
به زانیار نگاهی کردم : نه هر کسی برای خودش سرگرمی درست می کنه
سارا : سرگرمی شما چیه
: اومدن اینجا
سارا : قبرستونم شد سرگرمی
لبخند زورکی زدم : هر کسی چیزی دوست داره که ممکنه دیگران دوست نداشته باشند .
سارا : اینم حرفی ، بریم زانیار جان
زانیار : با اجازه بناز خانم
: خواهش می کنم راحت باشید .
کمی سر خاک مادرم نشستم و به طرف غار راه افتادم وقتی وارد شدم یک احساس امنیت و راحتی پیدا کردم و با خیال راحت نشستم و گریه کردم . از اون روز هر روز به غار سر می زدم ولی از زانیار هیچ خبری نبود دیگه از اومدنش ناامید شدم با خودم گفتم :
بسام می خواسته من و اذیت کنه و الکی گفته زانیار من و دوست داره .
روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به نوشتم دلتنگی هام .
توی خودم بودم که احساس کردم کسی کنارم نشست . برگشتم از دیدن زانیار شوکه شدم ، بلند شدم نشستم اشک هام و پاک کردم : ببخشید من الآن میرم که شما راحت باشید .
سریع از تخت رفتم پایین و دفترم و برداشتم تخت و دور زدم تا بتونم برم بیرون زانیار جلو ایستاد و منو گرفت توی بغلش اشک هام ریخت : بناز من عزیز من چرا گریه می کنی ، تو می دونی با این گریه هات آتیش به دل من میزنی .
: مگه تو دلم داری
زانیار من و از خودش دور کرد و دستش و زیر چونه ام گذاشت و مجبورم کرد سرم و بالا بگیرم : آره دل دارم هر روز می خواستم بیام اینجا ولی دختر عموم مثل کنه به من چسبیده بود نمی خواستم اینجا رو یاد بگیره اینجا فقط مال من و تو نه هیچ کس دیگه می فهمی بناز
آروم سرمو تکون دادم
زانیار دوباره بغلم کرد اینبار خیلی آروم تر شده بودم و صدای قلبش بهم آرامش بیشتری می داد .
romangram.com | @romangram_com