#بناز_پارت_61
: هنوز هیچی معلوم نیست بسام
بسام خندید : چرا مطمئن باش اونم تو رو دوستت داره ، خوب عزیزم ، خانمی من دیگه باید برم ، این بدون یکی هست که همیشه بتونی روش حساب کنی .
: مرسی بسام . امیدوارم خوشبخت بشی
گوشی رو گذاشتم و گریه کردم .
خاله : چی شد چرا گریه می کنی ، داماد شده که شده
بلند بلند خندیدم : خاله کی برای داماد شدن اون گریه می کنه
خاله : من هیچوقت نمی تونم شما جوون ها رو بفهمم اون از اون موقع که گریه می کردی اینم از حالا که می خندی .
دو سه روزی از خونه بیرون نرفتم ولی دلم برای غار و البته زانیار خیلی تنگ شده بود صبح اول به سر خاک مادرم و کامیار رفتم و مثل همیشه روی قبرشون گل های سرخ گذاشتم . صدای صحبت شنیدم برگشتم و از دیدن زانیار و دختری که دستش توی دست اون بود شوکه شدم . سعی کردم خونسرد باشم . آروم از جام بلند شدم .
زانیار : سلام بناز خانم
: سلام
زانیار : سارا دختر عموم تازه از لندن اومدن
: خوشبختم
با سارا دستم دادم و اون با اکراه به من دست داد : بناز یعنی چی ؟
: یعنی نازنین
سارا : چه اسم های سختی دارین من که بعضی هاشو یادم رفته
: خوب یواش یواش یاد می گیرید .
سارا : آره دیگه مخصوصاً قراره چهار یا پنج ماه اینجا باشم . شما اینجا حوصله تون سر نمیره
romangram.com | @romangram_com