#بناز_پارت_60

خاله : بناز جان زن عموت باهات کار داره

از اتاق اومد بیرون : کجا

تلفن زده برو جواب بده

تلفن برداشتم : بله

بالاخره همه کار خودشون و کردند که تو مال من نشی ، دایی زانیار خیلی با هم حرف زد فکر کرد حرف هاش و قبول کردم ولی عشق من کم نشد ولی دیگه نمی تونم بهت فکر کنم نمیدونم دایی بهت گفت یا نه من ازدواج کردم با یکی از دخترهای دانشگاه ، وای بناز دلم می خواهد عاشق بشی مثل من

: نفرینم می کنی





بسام : نه برات دعا می کنم . میدونم کی رو دوست داری میدونم عاشق کی شدی خیلی برام سخته ولی برای هر دو تون آرزوی خوشبختی می کنم

: تو فکر می کنی اون کیه

بسام بلند خندید : اون روز که توی غار داشتی به دایی می گفتی من و قانع کنه می دیدمتون لحظه ای که دستش و گرفتی من دیدم حتی لحظه ای که می خواستی بره دیدم دایی با چه عشقی بهت نگاه می کنه

با تعجب سوال کردم : تو کجا بودی ؟

بسام : من توی غار بودم بناز همون جا ، الآن چرا گریه می کنی .

: بسام

بسام : جان بسام

: من و ببخش ، نمیتونستم به عنوان یک همسر دوستت داشته باشم برام فقط یک پسر عمو بودی

بسام : می فهمم ، ولی تو برای همه چیز بودی که می خواستم ، به دایی گفتم مراقبت باشه . فکر نکنم اگه ازدواج کردید من بتونم توی عروسی شما دو تا شرکت کنم


romangram.com | @romangram_com