#بناز_پارت_59
: چقدر دیر
زانیار : باید شما رو فراموش می کرد برای همین پیشش موندم
: فراموش کرد
زانیار : یک خاطر شدی
: خدا رو شکر ازتون ممنونم
زانیار : شما چی کار کردید فهمیدید عاشقشین یا نه
بهش نگاه کردم لبخندی زدم و از روی تخت اومدم پایین : با اجازه دیگه باید برم
زانیار : قرار بود هر وقت مطمئن شدی به من بگید .
: به عشق خودم ایمان دارم ولی به عشق اون نسبت به خودم نه
زانیار از جاش بلند شد و اومد جلوی من : توی نه ماه نفهمیدی اون تو رو دوست داره یا نه ؟
: نه نفهمیدم
زانیار : باهاش حرف نزدی
: نه
زانیار : پس چطور می خواهی بفهمی دوستت داره یا نه ؟
نمی دونستم چی بگم می ترسیدم به عشقم اعتراف کنم اون مسخره ام کنه برای همین فقط لبم و گاز گرفتم . دیگه نمی تونستم رو به روش بایستم .
از کنارش گذشتم و اون هیچ عکس العملی نشون نداد .
خودم به خونه رسوندم و رفتم توی اتاق خیلی خوشحال بودم که اومده بود .
romangram.com | @romangram_com