#بناز_پارت_58

: باشه

زانیار : بناز

: بله

زانیار : مراقب خودت باش

: چشم ، خداحافظ

زانیار : به امید دیدار .

از اون روز به بعد دیگه بسام ندیدم نمیدونم زانیار به بسام چی گفت که اون برگشت مشهد و دیگه هیچ خبری ازش نداشتم زانیارم ندیدم دلم براش خیلی تنگ شده بود . هفته ای دو یا سه بار به اون غار سر می زدم ولی از زانیار هیچ خبری نبود .

نه ماه از اون روزی که من زانیار رو توی غار دیدم گذشت از خانواده عموم هم هیچ خبری نبود . زمان کنکور شد با آرین به شهر رفتم و امتحان دادم و برگشتم خونه دیگه از دست درس و کتاب راحت شدم . روز بعد صبح به طرف غار رفتم دو هفته ای بود بهش سر نزده بودم .

مثل همیشه رفتم و روی تخت دراز کشیدم و چشم هام و بستم نمیدونم چی شد که خوابم برد یک دفعه از خواب پریدم .

زانیار رو به روم نشسته بود روی همون کنده درخت ، نمی دونستم خوابم یا بیدار

: سلام بناز خانم اینجا چیکار می کنید

خودم و کمی جمع جور کردم : زیاد اینجا میام ، مکان تنهایی من شده

زانیار : خوب این مدت ما رو ندیدید خوشحال شدید .

: بی خبر رفتید

زانیار : بهتون قول داده بودم کاری بکنم که بسام به شما کاری نداشته باشه

: موفق شدید

زانیار : اگه نمی شدم نمی اومدم


romangram.com | @romangram_com