#بناز_پارت_55

: جواب حرف شما نباشه اون غلط می کنه

زانیار : ولی داره آقایی می کنه

توی چشم های زانیار نگاه کردم ، هر وقت به چشم هاش نگاه می کردم احساس می کردم توی اون دو تا چشم های سیاه گم میشم .

زانیار سرش و انداخت پایین و پشتش و کرد به من تا بره

: بسام برای من فقط پسر عمو نه چیز دیگه

زانیار رفت حتی بر نگشت به من نگاه کنه ، خدایا چرا هر وقت توی چشم هاش نگاه می کنم هول میشم

بناز بریم

: بریم آرین من خسته ام

وارد خونه شدم و مستقیم رفتم توی اتاقم و به اون تا چشم سیاه فکرکردم

یک هفته از اون عروسی گذشت ، پدرم و دیگه ندیدم اونها رفتند . زن عمو موند و دوتا پسرهاش دوباره هر روز به لبه چشمه می رفتم و در می خوندم و بسام می اومد بهم فیزیک یاد می داد . به زن عمو گفتم بهتره برای بسام زن بگیری تا من از دستش راحت شم

زن عمو به حرفم خندیده بود ، ولی دنبال یک دختر خوب برای بسام می گشت .

بالاخره زن عمو بعد از سه هفته گشتند عروس دلخواهش و پیدا کرد از روستای پایین بود اونقدر تو گوش بسام خوند خوند که برن خواستگاری وای بسام قبول نمی کرد . زانیار به من خبر می داد که بسام قبول نمی کنه فقط میگه بناز .

خوشبختانه مرداد تموم شد و هشت ماه صیغه منم تموم شد حالا دیگه راحت شده بودم با اینکه خودم قبول نداشتم ولی خوب چون اون موقع پدرم قیم من بوده و من به سن 18 سال نرسیده بودم می تونسته همچین کاری بکنه .

با تموم شدن 8 ماه بسام بیشتر تلاش می کرد که به من نزدیک بشه ازش خسته شده بودم . نمی دونستم به چه زبونی باید بهش بگم نمی خواهم باهاش ازدواج کنم . یک روز صبح از خونه زودم بیرون رفتم به سمت مخفیگاه رایکا با خودم چراغ قوه بردم تا راحت بتونم راهم و پیدا کنم . بالاخره رسیدم و رفتم روی همون تخت نشستم و پاهام و بغل کردم و سعی می کردم به زمانی فکر کنم که مامانم با رایکا می اومد اینجا .

تو خودم غرق بودم .

بناز خانم اینجا چیکار می کنید

سرم و بلند کردم و زانیار رو دیدم .


romangram.com | @romangram_com