#بناز_پارت_53

بسام : راست میگه آقا آرین

آرین سرش و تکون داد : خوب شد شما دو تا با هم ازدواج نکردید .

بسام جا خورد : چرا؟

آرین : چون کسی برای شما دعا نمی کرد ، هر روز همه فکر می کردند که چه جوری شما دو تا رو بجون هم بندازند .

: با این حرفت موافقم آرین

بسام : ولی من موافق نیستم ، الآنم بناز زن منه و کسی قصد نداره ما رو به جون هم بندازه

: بسام

بسام : جانم

: تند نرو از آب گل آلودم ماهی نگیر ، حق با آرین من و تو ، تو کدوم عروسی رفتیم و به کسی درست حسابی تبریک گفتیم .

بسام کمی فکر کرد : خوب موقعیتش نشده

: خوب دیگه پس حق با آرین

منم با آرین موافقم

زانیار بود

بسام : چرا ؟

زانیار : یادت رفته سر عروسی دختر خاله طوبی نزدیک بود . عروس و داماد به جون هم بندازی اینم از امشب

زانیار سرش و تکون داد

: زانیار خان اگه به بابک چیزی نمی گفتم هر وقت یادم می اومد حسرت می خوردم


romangram.com | @romangram_com