#بناز_پارت_51

بسام : چقدر تو پرویی ، چرا دیگه نمیای لب چشمه

: باید این مهمون های برن بعد من میام

بسام با یک حالت مسخره : از بابات می ترسی

: آخ آقای حسن آفرین عادت دارن به دختر دزدی برای همین نمی خواهم دزدیده بشم .

بسام به چشم به پشت سرم اشاره کرد ، برگشتم بابا رو پشت سرم دیدم و دوباره پشتم و کردم بهش : بسام اگه کار نداری برم

بسام : نه تشریف ببرید .

بهش دهن کجی کردم و رفتم

زانیار رو دیدم داشت به من نگاه می کرد بهش لبخندی زدم و اون با سر سلام کرد و منم همون طور جوابش و دادم .

آرین و کناری دیدم رفتم کنارش : خوبی آرین

آرین : چرا خوب نباشم

: آرین

آرین دستم و گرفت و فشاری داد یعنی حرفی نزنم . به نقطه ای نگاه کردم که داشت نگاه می کرد به روژان و بابک می دونستم آرین باید الآن اونجا بود ولی به خاطر من نبود .

اشک توی چشم هام جمع شد : متاسفم همش تقصیر من بود

آرین دستش و انداخت دور کمرم : این حرف و نزن عزیز من

: آرین براش دعا کن که خوشبخت بشه

آرین : امیدوارم که خوشبخت بشن

با آرین رفتیم کناری نشستیم و تا آخر مهمونی ساکت به بقیه نگاه کردیم موقع خداحافظی دست آرین و گرفتم و به طرف عروس رفتیم روژان به دست من تو دست آرین نگاهی کرد . و خیلی خونسرد رو کرد به آرین : انشاءالله عروسی تو و بناز


romangram.com | @romangram_com