#بناز_پارت_50
زانیار لبخندی زد : آره تا سامینه زنده بود خودش سر خاک رایکا گل میذاشت اون که رفت منم جای اون و گرفتم .
: ممنون
زانیار توی چشم های من نگاه کرد : کاری برای تشکر انجام نمیدم فقط می خواهم این دو تا همیشه زنده بمونند .
آرین نزدیک اومد : سلام زانیار
زانیار : سلام آرین ، خوبی
آرین : مرسی ، بناز باید بریم من جایی کار دارم
: می خواهم بشینم
آرین : می دونی که نمی تونم تنهات بزارم
زانیار : اگه ایراد نداره من بناز خانم و میارم
آرین : آخ نمی خواهم یک مدت از خونه بیاد بیرون چون قرار خوب درس بخونه ، بلند شو بناز
با اکراه بلند شدم : باشه بریم ، خداحافظ زانیار خان
زانیار : خداحافظ
از اون روز فقط توی خونه موندم و بیرون نیومدم یک هفته شد آرین سعی می کرد سرم و توی خونه بند کنه اونقدر برام سوال طرح می کرد که تا وقتی که اون می اومد سرگرم بودم دوباره با فیزیک مشکل داشتم بسام و نمی دیدم تا ازش اشکال ها رو بپرسم . از همه بیشتر دلم برای زانیار تنگ شده بود . چون می دونستم اون از رابطه مادرم و رایکا خیلی بیشتر از اون که میگه می دونه و برام جالب بود وقتی تنها بودم جواب خداحافظی ام به امید دیدار بود ولی وقتی با کسی بودم خداحافظی می کرد .
از این دوگانگیش خوشم می اومد . بالاخره روز عروسی بابک با روژان شد . خاله با ناراحتی به عروسی رفت ولی من گفتم نمیرم . ولی آرین مجبورم کرد برم خودشم اومد نمیدونم چطور ولی اونقدر خونسرد با همه حرف می زد و می خندید که من خودم تعجب می کردم بابا و عمو رو دیدم ولی انگار که نمی شناسم فقط زن عمو رو بوس کردم حتی به عمه هام که اومده بودند محل ندادم . رفتم و کنار خاله ام نشستم . بسام و دیدم که بهم اشاره کرد برم کارم داره
از جام بلند شدم و به طرفش رفتم : چیه چیکار داری
بسام : سلامت کو
: خوب علیک
romangram.com | @romangram_com