#بناز_پارت_49
آرین : عروسی برادرزاده اش می خواسته باشه
: باپیر کجاست ؟
آرین : تا دو هفته دیگه بر نمی گرده تا پدرت بره
روی زمین نشستم آرین اومد کنارم : بناز جان بهتر دیگه تنها جایی نری
اشک هام ریخت : باشه آرین
آرین با دست اشک هام و پاک کرد : گریه نکن عزیزم میدونی که تحمل دیدن گریه تو رو ندارم .
اون شب تا صبح نخوابیدم اگه خوابم هم می برد از ترس بیدار میشدم .
صبح زود از جام بیدار شدم رفتم سر وقت آرین : آرین جون
آرین : بناز می خواهم بخوابم
: باشه بخواب من رفت بیرون
آرین از جاش پرید : کجا میری صبح به این زودی
: می خواهم برم سر خاک مامانم
آرین : بزار منم بیام
اون حاضر شد . اون اسب خودش و سوار شد و منم سورن رو سوار شدم و رفتم سر خاک مامان از اسب پیاده شدم و به طرف خاک مامانم رفتم و شروع کردم به گریه کردن آرین جلو نیومد گذاشت که من راحت باشم .
روی قبر مامان و رایکا گل گذاشتم و با هردوشون حرف زدم حالا انگار به جای یک همدم دو تا همدم پیدا کرده بودم . با هر دو صحبت کردم وقتی احساس کردم آروم شدم از جام بلند شدم . زانیار رو سر خاک رایکا دیدم اونم برای هر دو گل گذاشت .
زانیار : سلام بناز خانم
: سلام ، پس شما هر روز گل میزارین
romangram.com | @romangram_com