#بناز_پارت_48
سریع به طرف روستا دویدم بسام و منتظر خودم دیدم رفتم طرفش و کیفم و ازش گرفتم : مرسی
بسام : یعنی من از دایم ترسناک تر بودم
: آره تو خطرناکتری
و شروع کردم به دویدن وقتی رسیدم خونه ساعت 6 بود .
خاله : کجا بودی دختر آرین دنبالت می گشت نگرانت شده بود
: سلام خاله ، هیچی همین دور رو بر پرسه زدم
خاله سرش و تکون داد همون لحظه در باز شد و آرین عصبانی وارد شد : تو کجا بودی بناز
دستش و گرفتم : بیا بریم توی اتاق من
آرین فهمید چیزی هست که می خواهم فقط به خودش بگم . تمام جریان و براش تعریف کردم و اینکه جای قرار مامانم و رایکا رو پیدا کردم .
آرین : تو با کدوم عقلت با بسام رفتی ؟
: آرین اون پسر عموم اگه می خواست بلایی سر من دربیار اون موقع که پیش بابا بودم راحت تر بود نه حالا .
آرین سرش و تکون داد : تو خیلی پر رو شدی
: آرین
آرین : بله
: وای نمیدونی چقدر خوشحالم
آرین : بله شما خوشحالی هستید ولی بنده امروز مردم از ترس چون پدرتون همراه همسر جدیدشون اومدن اینجا
با حرف آرین مثل ماست وا رفتم : با چه جراتی
romangram.com | @romangram_com