#بناز_پارت_46
زانیار از جاش بلند شد : هر وقت عاشق شدم خبرتون می کنم
خندیدم : قول دادید ها زیر قولتون نزنید
بسام : بناز زشته
: به تو چه من دارم با زانیار خان حرف می زنم نه با تو
بسام : چه قدر تو پرویی
از بسام فاصله گرفتم : من که برای تو دختر انتخاب کردم باید مامانت بیاد تا زنت بدم
بسام با عصبانیت اومد دنبالم منم پشت زانیار جبهه گرفتم : تو رو خدا نذار بیاد جلو
زانیار : مجبورین چیزی بگی که نیاز به کمک داشته باشی .
: خودش دوست داره من بهش بگم و گرنه من به اون چیکار دارم .
وقتی می خواستیم از غار خارج بشیم کنار زانیار حرکت می کردم که بسام نتونه منو بگیره . تمام حواسم به بسام بود که طرفم نیاد که یک دفعه تعادلم و از دست دادم و نزدیک بود بخورم زمین . زانیار دستم و گرفت : مراقب باش هواست به خودت باشه بسام کاریت نداره مگه نه بسام
بسام : نه کاریت ندارم بیا خودم کمکت می کنم
: عمراً
زانیار : قول میده کاریت نداشته باشه بهش اعتماد کن
: اصلاً بهش اعتماد ندارم ببخشید ها به شما بیشتر از اون اعتماد دارم چون میدونم اون تا تلافی نکنه آروم نمیشینه
بسام ناراحت شد و سریع رفت : پس تو با دایی زانیار بیا من رفتم
romangram.com | @romangram_com