#بناز_پارت_45
بسام : بیا دایی زانیار ، بناز طبق معمول داره آبغوره می گیره
زانیار با تردید اومد جلو : کسی مزاحمشون شده
بسام : نه یاد مامانش افتاده
زانیار : چرا اومدین اینجا ؟
بسام : می خواستم اینجا رو به بناز نشون بدم
زانیار به من یک نگاهی کرد خجالت کشیدم : خوب من مزاحمتون نمیشم با اجازه
بسام : بیا دایی خود تو لوس نکن ، تو چقدر در مورد مامان بناز می دونی از علاقش به دایی رایکا
زانیار اومد و روی چوبی که اونجا بود نشست : من اون موقع سنم خیلی کم بود اونقدر چیزی یادم نمیاد . فقط زمانی رو یادم که جنازه رایکا رو پشت اسب بود و اسب یواش یواش پیش می اومد . سامینه خیلی بی تابی می کرد بعد از خاک سپاری رایکا همیشه سامینه رو سر قبر رایکا می دیم . بعدشم که با پدرتون ازدواج کرد .
هیچکس اینجا رو بلد نبود غیر از من کاش اون زمان که سامینه گم شده بود من اینجا سر می زدم
توی چشم های زانیار یک غم عجیبی بود
: اتفاقی بود که باید می افتاد هیچکس مقصر نیست غیر از حسن آفرین
زانیار به من نگاهی کرد : ولی تو خیلی شبیه مادرت هستی خیلی زیاد ، بسام هم شباهت خیلی زیادی به رایکا داره
: ولی من شنیدم شما خیلی شبیه اون هستید حتی اخلاقتون
زانیار خندید : نه دیگه اونقدر شباهت ندارم
: ولی خاله سایان گفت خیلی شبیه اونی ، حالا شما هم مثل رایکا عاشق هم هستید .
زانیار جا خورد : برای چی ؟
: می خواهم بدونم اون دختری که شما انتخاب می کنید چقدر شبیه مادر منه
romangram.com | @romangram_com