#بناز_پارت_42

بسام بلند بلند خندید صداش اکو می شد : بگو که ترسیدی ، بگو از من ترسیدی

: نه نترسیدم .

بسام : تو چقدر لجبازی بناز چقدر

: من لجباز نیستم .

بسام رفت و روی تخت نشست

: اینجا کجاست بسام

بسام : اینجا مخفی گاه دایی رایکا بوده

: جدی میگی پس مادرم اینجا رو بلد بوده

بسام : آره تو از کجا می دونی

: خوب خاله موضوع دایی تو و مامانم و برام تعریف کرده

بسام : آره زیاد با هم اینجا می اومدند

: تو از کجا می دونی ؟

بسام یک دفتر گرفت طرفم : بیا من این و اینجا پیدا کردم

دفتر رو ازش گرفتم و کنار بسام نشستم و شروع کردم به ورق زدن

: این که توش چیزی نیست

بسام : دفتر رو ازم گرفت

چند ورقی زد و توی اون دفتر فقط چند خط نوشته بود : امروز من و اون یکی شدیم


romangram.com | @romangram_com