#بناز_پارت_41
بسام : خودت گفتی میای دختر کرد و قولش
: باشه
بسام : پس پاشو
: کتابام چی
بسام : بزار تو کیفت و بده به من
کتاب ها رو جمع کردم و همراه بسام راه افتادم . خیلی نگران بودم ولی نمی خواستم چیزی نشون بدم . برعکس روستا حرکت کردیم . از تپه پایین رفتیم و اون مراقبم بود که نخورم زمین . حدود نیم ساعت راه رفتیم تا به یک غار رسیدیم . بسام به طرف غار رفت منم با ترس دنبالش رفتم ، پام یک دفعه سر خورد و می خواستم بخورم زمین که بسام کمرم و گرفت : مراقب باش
: بسام
بسام : جانم
: بیا برگردیم من از تاریکی می ترسم
بسام دستم و گرفت : از تاریکی می ترسی یا از من .
: تو که ترس نداری از تاریکی می ترسم .
بسام دستش و محکم دور کمرم انداخت : نترس من اینجام
با هم خیلی جلو رفتیم . می دونستم حماقت کردم بهش اعتماد کردم ولی خوب نمی خواستم کم بیارم .
بسام : یک لحظه اینجا باش .
همون جا ایستادم و بسام ازم دور شد . بعد از چند دقیقه توی غار روشن شد دست بسام یک فانوس دیدم : این اینجا چیکار می کنه
بسام به تختی که اونجا بود اشاره کرد بشین
به تخت نگاه کردم و با ترس گفتم : نه خوبه باید برگردیم .
romangram.com | @romangram_com