#بناز_پارت_39
بسام : چرا ؟
: چون از زور بدم میاد ، اگه می خواستم عاشق تو بشم تا حالا شده بودم پس عاشق تو نمیشم .
بسام حسابی کلافه شده بود : حتماً عاشق آرین شدی آره
: تو دیونه ای اون و من اگه عاشق هم بودیم که آرین با روژان نامزد نمی کرد
بسام : حالا که دیگه روژانی نیست
: آره باید سپاس گذار برادر جنابعالی باشیم .
بسام از جاش بلند شد تا بره : نمی خواهی بهم یاد بدی
بسام : خیلی رو داری
دوباره کنارم نشست و شروع کرد بهم یاد دادن اینبار بیشتر بهم یاد داد . دیگه خسته شده بودم چشم هام و بستم به بدنم کشو قوسی دادم تا خستگی از تنم بیرون بره . چشم هام و که باز کردم دیدم بسام زل زده به من : چیه فرشته ندیدی
بسام : از خود راضی
: بسام به حرفم فکر نکردی
بسام : برای چی ؟
: که اون دختر رو بهت نشون بدم
بسام : تو یک بار دیگه این حرف و بزن یک بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنند .
بلند بلند خندیدم : نمی تونی
romangram.com | @romangram_com