#بناز_پارت_31
این بار با صدای بلندتری گریه کردم و اون من و بغل کرد : گریه نکن بناز چیزی نشد اون رفت . بهتر دیگه موقع غروب اینجاها نباشی .
دایی چی شده ؟
منو زانیار همزمان برگشتیم طرفش ، بسام با تعجب به ما نگاه کرد و با دیدن چشم های گریان من : چی شده بناز ؟
آروم از توی بغل زانیار اومدم بیرون
زانیار : کسی مزاحمش شده بود خوب شد رسیدم
بسام : کی ؟
زانیار : نمیدونم نمی شناختمش ولی فردا میرم ده پایین ببینم کی بوده .
بسام : من میام
: ولش کنید تموم شد
زانیار : نه بناز خانم باید معلوم بشه چون برای دخترهای دیگم خطرناک
بسام اومد نزدیکم
زانیار : خوب بسام جان بناز خانم دست تو من رفتم
زانیار رفت ، منم اومدم برم که بسام دستم و گرفت : بناز هیچ اتفاقی که نیفتاد
: نه مگه قرار بود چه اتفاقی بیفته
بسام : هیچی ، تو که می دونی زن منی
: نه من زن تو نیستم فقط دختر عموتم همین
دستم از توی دستش بیرون کشیدم و به طرف خونه رفتم یک راست رفتم توی اتاقم نمیدونم چرا قلبم تند تند می زد ، وقتی یادم اون لحظه که تو بغل زانیار بودم یک احساس خوبی داشتم نمیدونم چرا ولی واقعاً خوب بود . شاید چون این مدت به خودم قبولونده بودم پدرم رایکا بوده نه حسن آفرین . و زانیار عموی من .
romangram.com | @romangram_com