#بناز_پارت_30

بسام : من می دونم چه طوری تو یاد میگیری نه آرین

این و راست می گفت هر وقت مشکل درسی داشتم می رفتم پیش بسام و اون خدایش خیلی خوب بهم یاد می داد ولی الآن دوست نداشتم اون بهم یاد بده : بسام کتابم و بده می خواهم برم خونه

بسام : کاری که باهات ندارم بیا بهت یاد بدم

: نمی خواهم

بسام از جاش بلند شد و کتاب گذاشت توی دستم : به درک فکر کرده کیه

بسام رفت و من دوباره با مسئله خودم و سرگرم کردم ولی مگه می تونستم حلش کنم می دونستم قبلاً بسام بهم یاد داده ولی اصلاً یادم نمیومد همیشه با مسئله های فیزیک مشکل داشتم .

کتابم برداشتم تا برم خونه ، چشمم به یک پسر افتاد که اون سمت آب ایستاده بود و من و نگاه می کرد ، برای یک لحظه منم توی چشم هاش نگاه کردم نمیدونم چرا ولی از نگاهش ترسیدم سریع از اونجا بلند شدم و از چشمه دور شدم و به طرف خونه دویدم اونم دنبالم بود هوا رو به تاریکی می رفت یک دفعه یکی دستم و گرفت و من جیغ کشیدم

مگه خانم با شما چیکار دارم می خواهم ازتون یک سوال بکنم

: دستم و ول کن و سوالت و بپرس

اون خنده زشتی کرد : اگه دست تو ول کنم که فرار می کنی

بلند داد زدم : بسام ، بسام

همون پسر دوباره خندید : اون رفت حالا تو تنها ...

با پام محکم زدم به پاش دردش گرفت و دستم و ول کرد و من شروع کردم به دویدن اون پسرم دنبالم اومد : منم فقط میدویدم . یک دفعه خوردم به یکی سرم و بلند کردم زانیار بود از ترس خودم و انداختم توی بغلش

زانیار : چی شده بناز

پسر رو نشون دادم و با ترس : مزاحمم شده

زانیار من و از توی بغلش جدا کرد و به طرف پسر رفت و با پسر گلاویز شد حسابی پسر رو زد منم از ترس گریه می کردم .

زانیار اومد طرف : خوبی بناز


romangram.com | @romangram_com