#بناز_پارت_29

خاله : آره با اون مو نمی زنه هر وقت من اون و می بینم یاد رایکا می افتم .

: زانیار با رایکا خیلی اختلاف سن دارند

خاله : آره بینشون هفت تا بچه به دنیا اومده ، وای زانیار شبیه رایکاست

: پس با این اوصاف بسامم شباهتی زیادی به رایکا داشته

خاله : آره ترسیدم اسم اونو بیارم . ولی خوب بسام شباهت های هم به پدرش داره . مادرت که به رایکا نرسید . تو هم به بسام نرسیدی مثل اینکه بین این دو خانواده نمی خواهد هیچ وقت وصلتی سر بگیره .

: آره چون فکر نکنم اخلاق رایکا مثل بسام بوده

خاله لبخندی زد : نه زانیار از نظر اخلاق شباهت های خیلی زیادی به رایکا داره

از جاش بلند شد منم بلند شدم و دهنه اسب و گرفتم همراه خاله به خونه رفتم .

اون شب تا صبح خواب رایکا و مادرم و دیدم . خیلی دلم می خواست رایکا واقعاً پدرم بود چون اگه اون پدرم بود حالا حتماً وضعیتی بهتر از الآن داشتم دیگه توی این روستا اسیر نبودم .

از اون روز به بعد از روستا خارج نشدم چون می ترسیدم پدرم بیاد و منو بدزد یا بسام من و بدزد . آرین برام کتاب درسی خرید و من خودم و با درس سرگرم کردم اونم خیلی بهم کمک کرد بعضی از مواقع که خنگ بازی در می آوردم کلی باهام دعوا می کرد . طوری که جزوه ها رو بر می داشتم و باهاش قهر می کردم و می رفتم توی اتاق بعد از مدتی اون می اومد دنبالم و نازم و می کشید تا باهاش آشتی کنم .

یک روز با کتاب فیزیک رفتم کنار چشمه تا اونجا بشینم و درس بخونم با یک مثله سر رو کله می زدم

چیه باز تو مسئله گیر کردی

سرم و بلند کرد بسام بود : مگه تو فضولی

بسام کتاب و ازم گرفت و کنارم نشست : چند بار من این مسئله رو من برات توضیح دادم هنوز یاد نگرفتی .

اومدم کتاب و از دستش بکشم ولی اون محکم گرفته بودش : بده به من بسام

بسام : بیا یادت بدم

: لازم نکرده مشکلی داشته باشم از آرین می پرسم


romangram.com | @romangram_com