#بناز_پارت_28

: از کجا می دونی ؟

خاله : مادرت بعد از دو سال با تو برگشت و اومد دیدن ما خیلی تو رو دوست داشت اصلاً تو رو از خودش جدا نمی کرد باورت میشه ، اگه تو گریه می کردی اونم پا به پای تو گریه می کرد ، از کارهاش تعجب می کردم با پدرت اصلاً حرف نمی زد ولی تو رو می پرستید یک روز ازش سوال کردم سامینه چطور حسن و دوست نداری ولی این بچه رو خیلی دوست داری ؟

به من لبخندی زد گفت اگه بگم باورت نمیشه وقتی از اینجا رفتم حالم خیلی بد بود خیلی بد چون می دونی اصلاً حسن و دوست ندارم ازش متنفرم هنوزم همین احساس بهش دارم خودشم می دونه برای همین دیگه به من کار نداره و تازگی ها یک زن دیگه گرفته از حرف هاش تعجب کردم بهش گفتم تو ناراحت نیستی ، اون خندید چرا باید باشم وقتی هیچ احساسی به اون ندارم اون جسم من و می خواست اون و بدست آورد ولی روحم مال خودم .

پس چرا این بچه رو اینقدر دوست داری ؟

تعریف کرد وقتی توی ماه سه رفته بوده می خواست خودش و بکشه که شب خواب ریکا رو میبینه که یک دختر ناز تو بغلش ، میاد سمتش اون میزاره توی دامن مادرت بهش میگه از بنازم خوب مراقبت کن به هیچ وجه تنهاش نذار اون عزیز باباست .

مادرت وقتی از خواب بیدار میشه تصمیم میگیره خیلی از تو مراقبت کنه از اون روز تو رو بناز صدا می کنه چون مطمئن بوده تو دختری وقتی بدنیا میای زن عمو ژینا تو رو توی بغلش میذاره به جای رایکا باورت میشه

: پس مامان من و بچه عشقش می دیده

خاله : آره عزیزم تو بچه عشق اون بودی

: پس برای همین که بابا همیشه مامان میزد چون می دونست مامان اصلاً اون و دوست نداره

خاله : آره بابات می دونست آخرین بار اونقدر زده بودش و فرستادش اینجا باورت میشه اون خون بالا می آورد وقتی برای آخرین لحظه ها کنارش نشستم ازم خواست کنار رایکا دفنش کنیم . اون قبر کنار مادرت قبر رایکاست اون دو تا اون دنیا به هم رسیدند .

: ولی بچه عشق و تنها گذاشت

خاله : تا لحظه آخر یادت بود و اسم تو می گفت از باپیر خواست اگه یک روز بهش پناه بردی اون تو رو حمایت کنه برای همین وقتی اومدی تو رو حمایت کرد . باپیر عاشق مادرت بود همیشه می دونستم اون و بیشتر از من دوست داره . همین طور که حالا تو رو دوست داره و روی حرف تو حرف نمیزنه .

: خاله رایکا چه شکلی بود

خاله لبخندی زد : اگه بگم باورت نمیشه

: نه بگو

خاله : زانیار کپی رایکاست

: جدی


romangram.com | @romangram_com