#بناز_پارت_27

: آخ بیچاره مادرم

خاله : آره بیچاره سامینه ، نمی دونی چقدر حالش بد شد چقدر عاشق رایکا بود ولی چه فایده اون رفت و سامینه تنها شد ، من تنهایش و دیدم ، وقتی ژینا با عموت ازدواج کرد ، روز عروسی پدرت مادرت و دید .

مادرت درست شبیه تو بود باورت میشه من هر وقت تو رو نگاه می کنم یاد اون می افتم ، فقط یک چیزت به اون نرفته

: چی خاله

خاله : مادرت مظلوم بود ولی تو نیستی

لبخندی زدن : خوب این خوبه ، اگه مادرم مظلوم نبود الآن پیش من بود ، بعد چی شد خاله

خاله : جونم برات بگه پدرت رفت و اومد رفت و اومد هر دفعه برای مادرت یک هدیه می خرید ولی اون اصلاً بهش توجه نداشت . یک روز به من گفت هیچ وقت هیچکس دیگه نمی تونه تو دل من جا بگیره

: پس چرا مادر با پدر ازدواج کرد

خاله : مجبور شد

با تعجب نگاه کردم یعنی چی مجبور شد

خاله خنده تلخی کرد : یک روز مادرت از خونه رفت بیرون و برنگشت ، همه دنبالش می گشتند فکر می کردند اون خودش و کشته نمی دونی چی کشیدیم من اون روز اشک باپیر رو دیدم . تا اینکه سه روز گذشت و پدرت با مادرت برگشت خونه .

: یعنی پدرم مامانم و برده بود

خاله سرش و تکون داد : اون با کمال پرویی اومد خونه ما و به باپیر گفت بین اون و سامینه اتفاقی افتاده که اون باید با اون ازدواج کنه .

: باپیر چیکار کرد

خاله : می تونست چیکار کنه هر چی از مادرت سوال کرد اون فقط گریه کرد فقط گریه کرد . بعد از یک ماه پدر و مادرت با هم ازدواج کردند ، و از اینجا رفتند مادرت تو رو حامله بود حالشم اصلاً خوب نبود ولی پدرت بزور اون و برد اون فقط موقع رفتن از من خواست هر روز سر مزار رایکا برم و براش گل بزارم .

: پس مامان باید چقدر از من بدش می اومده نه

خاله : نه


romangram.com | @romangram_com