#بناز_پارت_25
سرم او از زیر پتو آوردم بیرون : خاله هنوز خوابم میاد
خاله : پاشو ببینم امروز یک عالمه کار داریم قراره فردا مهمون بیاد
بلند شدم توی جام نشستم : کی قرار بیاد
خاله : عمه های آرین
: وای خاله این خواهر شوهرهای تو هنوز زنده ان
خاله : بناز پاشو اینقدر حرف نزن
می دونستم خاله با خواهرهای شوهرش رابطه خیلی خوبی داره و اون ها رو خیلی دوست داره برای همین می خواستم اذیتش کنم . از جام بلند شدم و به اون کمک کردم که خونه رو تمیز کنه تا ظهر خاله ازم کار کشید .
آرین با باپیر رفته بودند ده پایین چون اونجا کار داشتند . ناهار رو خوریم و دوباره خاله مجبورم کرد کار کنم منم هی غر می زدم نزدیک ساعت 4 کارش تموم شد . کمی استراحت کردم و به اصطبل رفتم و سورن از اونجا آوردم بیرون بردم سوارش شدم به طرف قربوستون رفتم دلم خیلی برای مادرم تنگ شده بود ، نزدیک قبرستون از اسب اومدم پایین و از گلهای وحشی چند شاخه کندم به طرف قبر مادر رفتم خیلی دلم براش تنگ شده بود خیلی زیاد کنار قبرش نشستم .....
سلام مامان باز من اومدم کاش بودی با هم از اینجا لذت می بردیم ، خیلی نیاز دارم که بودی دلم می خواست مثل قدیم هر وقت دلم می گرفت تو آرومم می کردی ، مامان چرا باید اینجوری می شد ؟ چرا بابا این کار رو کرد ؟ خیلی چرای بی جواب دارم نمیدونم باید از کی سوال کنم همیشه می گفتی بابا عاشقت بوده پس چرا اون طوری باهات رفتار کرد چرا باعث مرگ تو شد مگه تو رو دوست نداشت ، چرا تو رو میزد ؟ مامان من تنهام خیلی تنهام . یعنی من اینقدر تو زندگی بابا اضافه بودم که می خواست بزور من و بده به بسام اون که می دونست من و اون اصلاً با هم کنار نمیایم . مامان بدتر از همه زندگی آرین و ریختم بهم بابک برای لجبازی با من کاری کرد که بین روژان و آرین بهم بخوره ، مامان روم نمیشه تو صورت آرین نگاه کنم زندگیش به خاطر من خراب شد به خاطر من حالا باید چه طوری جبران کنم . اون اونقدر آقاست که اصلاً به روی من نیاورد ولی من میدونم هنوز روژان و دوست داره ، من نباید با سرنوشت در می افتادم مامان . حتی خاله سایان هیچی به من نگفت میدونم که می دونه مقصر من بودم اگه آرین دنبالم نمی اومد این اتفاق نمی افتاد . مامان باید چیکار کنم توی بد زمانی گیر کردم . مامان کاش بودی و راهنمایم می کردی . توی یک طوفان گیر کردم که نمیدونم برای رهایی باید ازش چیکار کنم .
بابا من و انداخت توی این طوفان هیچ وقت نمی بخششمش ، بدون اجازه من رفته بین من و بسام صیغه محرمیت خونده مامان این چه جور عقد کردن یعنی خدا این و قبول داره ، دلم می خواهد مامان یک کاری بکنم تا زندگیم از این یکنواختی در بیاد .
تصمیم گرفتم درس بخونم و خودم توی درس غرق کنم شاید از این فکرها راحت بشم می خواهم از آرین بخواهم برام کتاب تهیه کنه . می دونم اون خوشحال میشه . دیروز مامان ، باپیر می گفت دارم ترشیده میشم خیلی به حرفش خندیدم طوری که دعوام کرد آخه من که هنوز تازه 18 سالم شده چطور ترشیده شدم .
مامان تو که 19 سالت بود ازدواج کردی پس باید از نظر باپیر پیر دختر بودی آره ، مامان دوست دارم بیام پیشت دیگه توی این زندگی هیچی نمی خواهم دوست دارم بیام ، ناامیدم خیلی زیاد تو رو که از دست دادم گفتم بابا هست ولی اون من و تنها گذاشت .
سرم روی پام گذاشتم تا کمی آروم بشم . چشم هام و بستم تا مامان و یادم بیاد سرم و بلند کردم احساس کردم مامانم جلوم ایستاده لبخندی زدم
بناز
به خودم اومدم : سلام خاله
romangram.com | @romangram_com