#بناز_پارت_24

: تا کی ؟

بابک : تو هیچی از عشق نمیدونی

: تو که می دونی کافیه ، دیگه زنگ نزن می خواهم بخوابم

بابک : شنیدم آرین جونت اومده

: به تو هیچ ربطی نداره

بابک : بسام خیلی از دستت کفری بود

: ببین من و بسام از عهده هم بر میام تو نمی خواهد این وسط سوسه بیای

گوشی رو قطع کردم ، دوباره تلفن زنگ زد : بابک چرا ول نمی کنی

بناز بابک بهت زنگ زده

: چه خبر یا بابک زنگ میزنه یا تو

بسام : دیدم رفتی خونه می خواستم بدونم خوبی ؟

: مگه تو دکتری

بسام : بناز خیلی بد حرف می زنی

: ببین حوصله تو ندارم هم از تو هم از اون برادرت بدم میاد بهش بگو به من کاری نداشته باشه

با شدت گوشی روی تلفن زدم و رفتم توی اتاق و دراز کشیدم .

خوابم نمی برد خیلی عصبی بودم از بابک بدم میومد چرا؟ چرا؟ همچین کاری کرده بود تا نزدیک صبح بیدار بودم که خوابم برد .

بناز پاشو خاله چقدر می خوابی ، ساعت 8 شد


romangram.com | @romangram_com