#بناز_پارت_22

: اون اصلاً خبر نداشت

آرین : خبر نداشت ؟

: نه اون نه زانیار هیچ کدوم خبر نداشتند

آرین : پس حتماً بابک عاشق روژان شده

: من دوست دختر بابک و دیده بودم روژان یک درصد از خوشگلی اونم نداره

آرین : مهم خوشگلی نیست ، مهم خوب بودن که روژان خیلی دختر خوبی

: از نظر من اون یک احمق

آرین : بناز دوست ندارم در موردش اینجوری حرف بزنی

اشک هام ریخت سرم و انداختم پایین تا آرین اشک هام و نبیند می دونستم بابک برای تلافی این کار رو کرده ، می دونستم خیلی زود همه چیز بهم می ریزه من بابک می شناختم . من با اون بزرگ شده بودم .

حوصله رفتن به عروسی نداشتم ولی آرین مجبورم کرد که حتماً بریم عروسی

کژال و عقد کرده بودند . همه داشتند شادی می کردند مردها توی میدون بودند زن هام به طرف میدون می رفتند تا جشن و اونجا ادامه بدند .

رفتم خیلی دورتر از مهمونی نشستم جایی که دیده نشم . چون خیلی از دست خودم ناراحت بودم من با زندگی آرین بازی کرده بودم .

یک نفر اومد کنارم ، سرم و بلند کردم زانیار بود : تنها نشستی

: اینجا راحتترم

زانیار : می تونم کنارت بشینم

: آره

زانیار کنارم نشست : امروز خیلی تند رفتیم بسام خیلی آقایی کرد


romangram.com | @romangram_com