#بناز_پارت_21
بسام به طرف تلفن رفت و زنگ زد خونشون ، نمی دونم با کی صحبت می کرد و شروع کرد به داد و بیداد کردند : که با اجازه کی همچین کاری کردید نباید با من مشورت می کردید ، کی حلقه رو فرستادید یعنی روز عروسی رو مشخص کردید .
دیگه اونجا نایستادم از خونه زدم بیرون مثل اینکه واقعاً بسام خبر نداشت . خیلی ناراحت بودم
بناز بناز صبر کن
: برگشتم سمتش
بسام سریع اومد طرفم : من خبر نداشتم
: دیگه مهم نیست
بسام : من اگه با تو مشکل دارم مشکلم با تو حل می کنم ، از دیگران برای حل مشکلم استفاده نمی کنم .
بناز تو اینجا چیکار می کنی
برگشتم سمت آرین : هیچی بریم آرین
به طرف آرین رفتم و دستش و گرفتم : بیا بریم خونه آرین حالم اصلاً خوب نیست .
آرین برگشت به بسام نگاهی کرد ، چون دستش و کشیدم با من همراه شد
آرین: چرا رفتی اونجا ، چرا سر خود کاری می کنی بناز ، فکر کردی اگه عروسی روژان بهم بخوره من میرم بگیرمش
: آرین اصلاً حالم خوب نیست روزی اینکار بابک و تلافی می کنم زیاد دیر نیست
آرین : تو دیونه ای بناز من ناراحت نیستم
: تو دروغ میگی من می تونم از توی چشم هات بخونم که هنوز دوستش داری
آرین : بناز بهتر تمومش کنی اون دیگه به من طلق نداره ، تو نباید ناراحت باشی . بسام که چیزی بهت نگفت
romangram.com | @romangram_com