#بناز_پارت_16
آرین : باپیر پدرش در جریان
باپیر : یعنی چی ؟
آرین : روژان چند روز پیش زنگ زد و گفت دیگه نمی خواهد با من ازدواج کنه از من متنفره
باپیر : یعنی چی ؟
آرین : منم رفتم خونه شون و با پدرش حرف زدم اونم خیلی جا خورد وقتی از روژان سوال کرد اون گفت دیگه من و دوست نداره دیگه من و نمی خواهد .
باپیر : پدرش چی گفت
آرین : چی می خواست بگه اومد بزنه توی دهنش من نذاشتم گفتم نامزدی برای همین روزهاست که هم دیگر رو بیشتر بشناسیم ، پس از نظر من تموم شد .
دهنم از تعجب باز موند : آرین به اومدن من که ربطی نداره
آرین اخم هاش و کرد توی هم : برو دیونه به تو چه ربطی داره ، از وقتی خانم وارد دانشگاه شدن هیچ کس و در شان خودش نمی بینه خوب همون دانشگاهی که اون داره پزشو میده من دو سال تموم کردم .
خاله : هر روز از این باغ بری می رسد
آرین: به من چه دختر من و نخواسته
خاله : دخترهای حالا چشم سفید شدند اون از سر سفره عقد فرار می کنه ، اینم از این
: خاله به من چه من از اول نمی خواستم ولی اون عاشق آرین بود
خاله با ناراحتی از جاش بلند شد و رفت . آرینم رفت روی ایون نشست منم رفتم کنارش : خیلی ناراحتی آرین
آرین : نه اصلاً تازگی ها دیگه داشت کلافه ام می کرد مخصوصاً از وقتی گوشی خریده دیگه نمیشه جمع اش کرد فکر کرده من خرم نمی دونم با پسر حرف می زنه
: آرین من متاسفم همش به خاطر منه
آرین زد توی سرم : دیونه ، راستی بسام دوباره اومده
romangram.com | @romangram_com