#بناز_پارت_14
: من دیگه باید برم امروز بهم کوفت شد
قدم هام و تندتر کردم از زانیار رد شدم وارد خونه شدم دیگه از خونه بیرون نیومدم حرف زانیار برام خیلی سنگین تموم شد که تعجب کرده بود بسام چرا دو تا شلیک درست داشته چرا سه تاشو نزد
ازش متنفرم بود خیلی زیاد
روز پنجم عید بود که زن عمو اومد خونه باپیر
: سلام زن عمو خوش اومدی
زن عمو : سلام بر دختر گلم ، خوبی ؟
: بله
زن عمو : کسی خونه نیست
: نه باپیر رفته بیرون خاله ام رفته سر خاک شوهرش بیان تو
زن عمو اومد توی خونه هوا سرد بود : اون روز چطوری فرار کردی بناز نگفتی بلایی سرت بیاد
: نه چون من دختر بختیارم
زن عمو : دختر بختیاری ، وقتی ماشین بسام پیدا شد نمی دونی چقدر نگران شدیم تو توش نبودی بسام داشت دیونه می شد همش می گفت تو گفتی فرار می کنم ولی فکر نمی کرد اینجوری فرار کنیم
بلند بلند خندیدم : تا اون باشه به حرف من اعتماد نکنه
زن عمو : می دونی بابات چقدر دلش می خواهد تو رو بکشه
: احساس مشترکی دارین زن عمو
زن عمو از حرفم جا خورد : بناز تو اینقدر سنگدل نبودی
: سنگدلم کردند خواستن که اینجوری باشم اصلاً حسن آفرین برام مهم نیست اصلاً برای من اون وجود خارجی نداره
romangram.com | @romangram_com