#بناز_پارت_13

روز مسابقه شد و همه کسانی که ثبت نام کرده بودند اومدند . بسامم شرکت کرده بود می دونستم تیر اندازه خیلی خوبی ولی فکر نمی کردم اونم شرکت کنه .

همه کسانی که می خواستند سوار اسب هاشون شدند و یکی یکی به هدف شکیک کردند توی سه باری که شلیک می کردیم من هر سه بار به هدف زدم توی این مرحله ده نفر می دونیم

مرحله دوم باید با اسب یورتمه می رفتم و شلیک می کردم اگه به هدف می خورد برنده می شدم . از سه بار سه بار شو زدم .

توی این مرحله سه نفر موندیم من ، زانیار و بسام

باید با اسب یورتمه می رفتیم و هدف فاصله دور تر بود شلیک می کردیم . من از سه تا دو تا رو زدم خیلی عصبانی شدم و نوبت زانیار بود داشت با اسب به تاخت می رفت که یک دفعه اسب سر خورد و زانیار خورد زمین همه به طرفش رفتن ولی من از همون جا نگاه کردم ، پای اسبش شکسته بود چاره ای نبود باید می کشتنش که حیوون زجر نکشه خیلی ناراحت شدم زانیارم ناراحت بود خودش تفنگ و برداشت بهش شلیک کرد با ناراحتی اومد از کنارم بگذره : خیلی براتون متاسفم

فقط سرش و تکون داد و رفت

بسام سوار اسب شد و اون حرکت کرد اون مثل من دو تا رو به هدف زد . من و اون مساوی شدیم دهنه اسب و گرفتم برگشتم خونه چون اصلاً دوست نداشتم من و اون با هم برابر بشیم اگه زانیار بلای سر اسبش نمی اومد حتماً اول می شد .

توی راه زانیار رو دیدم : زانیار خان چی شد

زانیار : نمیدونم ، برنده شدی

: نه با بسام مساوی کردم

زانیار ابروش و داد بالا : یعنی بسام دو تا شلیک درست داشت خیلی از اون بعید

: حاضر بودم شما ببرید ولی با بسام مساوی نشم

زانیار : اون که پسر خوبیه

: چون دایشی همچین حرفی میزنی

زانیار: نه باور کن ولی تو خیلی بد توی کاسش گذاشتی

: غلط کرد بدون اینکه نظر من بخواهد برای خودش حساب کتاب باز کرد

زانیار خندید و سرش و تکون داد همون جا ایستاد .


romangram.com | @romangram_com