#بناز_پارت_12
زانیار : نه واقعیت تو گفتم تو این مدت تیر اندازی خیلی ها رو دیدم ولی شما یک جور خواستی تیراندازی می کنید
: مربی خوبی داشتم
زانیار : بله هیچ کس بهتر از آرین خان نمی تونست به شما به این خوبی تیراندازی کردن و یاد بده ، توی مسابقه شرکت می کنید .
: بله حتماً
چشمم افتاد به چشم بسام با خشم داشت نگاهم می کرد : خوب زن عمو من دیگه باید برم سر ظهر مزاحمتون شدم دلم براتون تنگ شده بود اومدم ببینمتون خونه ما هم بیان
زن عمو : حتماً بناز جان
زن عمو رو بوس کردم ، و رو کردم به طرف ساران خان : با اجازه
برگشتم سمت زانیار و از روی لجبازی به زانیار لبخندی زدم و بدون اینکه به بابک یا بسام نگاه کنم . سرم و تکون دادم
زانیار : به امید دیدار
می دونستم زانیار از موضوع من و بسام خبر داره چون اون روز اونم بود سوار بر اسب شدم و به تاخت به خونه برگشتم آرین جلوی در منتظرم بود : چی شد بناز
: هیچی تو که می دونی من کم نمیارم پس چرا نگران بودی
آرین : خدا بخیر بگذرونه
: گذروند پسر خاله
با خنده وارد خونه شدم شوهر خاله سایان دو سال پیش فوت کرده بود برای همین اومده بود و با باپیر زندگی می کرد تا هم خودش تنها نباشه و هم باپیر
خاله : بیان ناهار بخورین .
اون روز هر وقت یاد بسام می افتادم که تونسته بودم لجش و در بیارم خندیدم و از کارم لذت بردم
سال نو آغاز شد و من باز هم تمرین می کردم تا برنده بشم .
romangram.com | @romangram_com