#بناز_پارت_123

آرش دستش و انداخت دور کمرم : بناز ببخش اشتباه کردم می دونم خیلی جلو رفته بودم معذرت سعی می کنم فقط برات یک دوست خوب باشم

لبخندی زدم : مرسی آرش

با هم رفتیم سمت ماشین آیلین, از ماشین پیاده شد و به من نگاه کرد ولی هیچی نگفت ..

آرش : ببخشید دیر شد ، آیلین سوار ماشین شو

بسام نشست . آرش آروم دستم و فشاری داد : همیشه برام عزیزی

سوار ماشین شدم و آرش به سمت ماشین خودش رفت . بسام به من نگاهی کرد : اونم عاشق شد

: بهش گفته بودم نمی تونم عاشقش بشم گوش نکرد

بسام : عاشق یکی شدی که ...

: بسام در مورد زانیار اینجوری حرف نزن بهم بر می خوره

بسام : بناز اون رفته, تو باید زندگی کنی

: که مثل مادرم بشم

بسام بهم نگاهی کرد : بناز دایی رایکا مرد ، ولی زانیار ازدواج کرد رفت

: اون باید به من توضیح می داد خیلی بی انصاف بود بسام خیلی بی انصاف بود .

شروع کردم به گریه کردن ، فریبا شونه ام و ماساژ داد : گریه نکن بناز همه چیز درست میشه

بسام : فریبا خانم چقدر در مورد بناز می دونی

فریبا : من خودم با چشمام با احساسم عشق بناز و زانیار و احساس کردم پس شما نمی تونید بگید عشقشون دروغ بود .

: بسام نفرینم کردی


romangram.com | @romangram_com