#بناز_پارت_122
آرش سرش و تکون داد : خیلی بهش حسودی کردم
: آرش
آرش : جان آرش
: اینجوری نگو
آرش : چرا ؟ نمی دونی وقتی بسام اسم زانیار و آورد ، چه حالی شدم فکر می کردم اون شب یک شوخی بوده ، فریبا خبر داشت نه ؟
: آره
آرش : بسام و آرینم خبر داشتند درسته ؟
: آره
آرش : بناز با من چه کردی ؟
: من به تو گفتم فقط یک دوستم ، تو حرف و جدی نگرفتی آرش
آرش : بناز تلاش کن دوستم داشته باشی
: آرش نمیتونم دل من پیش زانیاره
آرش : لعنت به زانیار که رفته ، نامردی کرده ولی اون هنوز از من برات عزیز تره .
دست آرش و گرفتم اشک هام ریخت ، آرش نگاهم کرد . با دستش اشک هام و پاک کرد : گریه نکن بنازم من طاقت ندارم گریه تو رو ببینم باشه من به زانیار احترام می ذارم همون طور که تو دوست داری ..
آرش بغلم کرد : خیلی دوستت دارم بناز هر وقت احساس کردی دوستم داری بهم بگو !
با گریه : هیچ وقت منتظر این حرف از من نباش
گوشی آرش زنگ خورد ، گوشیش و برداشت : باشه الآن میایم .
romangram.com | @romangram_com