#بناز_پارت_109

بسام فقط به من نگاه می کرد : خوبی بناز

بهش نگاه کردم : مرسی تو خوبی

آیلین : شما همدیگر و میشناسین .

بسام : خیلی خوب

دستش و به طرفم دراز کرد و من بهش دست دادم

بسام : دلم خیلی برات تنگ شده بود می دونستم اینجا دانشجویی ولی اونقدر نامرد بودی که به ما یک سر نزدی ؟

: گفتم مزاحم نشم

بسام: تو مزاحمت

: می دونم که همیشه مزاحمتون بودم

بسام : این حرف و نزن می دونی که همیشه برای همه عزیز بودی

خنده تلخی کردم : مگه تو بگی !

بسام : می دونی مامان چقدر ازت دلگیر شد وقتی فهمید اینجا قبول شدی و به جای اینکه بری پیشش رفتی خوابگاه . چند بار با آرین تماس گرفت ولی اون گفت خودت نخواستی حتی خونه باپیرم نرفتی فقط گفتی خوابگاه

: بابک چطور هنوز بابا نشده

بسام : ای تا چند وقته دیگه بابا میشه

: جدی پس روژان داره مادر میشه

بسام : هنوز ازش دلگیری

: نه دیگه


romangram.com | @romangram_com