#بناز_پارت_106

آرش : خوب خدا رو شکر شما همین دختر خاله رو دارید من که یک خواهر دارم هر جا میشینه از من بد میگه !

آرین : خندید ، غصه نخور این بنازم وقتی کم میاره از من همچین بد میگه که خودم وقتی می شنوم باور می کنم چه برسه به دیگران . خوب دیگه بهتره برین خوش بگذره .

آرش : شما هم تشریف می آوردید .

آرین : ممنون مزاحمتون نمیشم

آرش : چه مزاحمتی منتظر میشیم که حاضر بشید .

آرین : نه برید من دیشب اصلاً نخوابیدم تمام دیروزی توی راه بودم باید استراحت کنم که فردا می خواهیم راه بیافتیم

آرش : هر جور راحتی

فریبا زود عقب نشست بهش نگاه کردم و خندید.. منم مجبوری جلو نشستم. همیشه همین کار رو می کرد . برای آرین دست تکون دادم و رفتیم . به وکیل آباد که رسیدیم ، کیومرث زنگ زد و جایی که منتظر ما بودن و گفت بهشون رسیدیم آرش براش بوق زد و اونها دنبال ما اومدن

آرش : آرین پسر خیلی خوبیه

: ماه ، من خیلی دوستش دارم

آرش یک طور خاصي نگاهم کرد : آرین باید به خودش بباله که تو اینقدر دوستش داری

فریبا : چی میگی آرش ، آرینم همین قدر دوستش داره, ببین یک روز توی راه بوده اومده دنبال این تحفه تا فردا این ببر پیش باپیرش

آرش فقط نگاهم کرد احساس کردم یکم از حرف فریبا ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد . بالاخره رسیدیم و پیاده شدیم . رفتیم توی یکی از رستوران ها و روی یکی از تخت ها نشستیم . خیلی سرد بود با این که با پلاستیک دور تخت و بسته بودند ولی سرد بود . آرش سفارش منقل داد تا بیارن و اونجا گرم بشه

کیومرث : آرش چرا به ترابی هیچی نگفتی !

آرش : تو که چیزی نگفتی !

کیومرث : نه

آرش : نمی خواهم چیزی بدونه


romangram.com | @romangram_com