#بناز_پارت_105
ظهرم رفتیم بیرون و هر سه ناهار خوردیم و از ساعت 4 بعدازظهر من جلوی آینه بودم و تا حسابی به خودم برسم . یک کوچولو آرایش کردم که همون باعث شد کلی تغییر کنم . و یک مانتو آبی کوتاه پوشیدم با شلوار پارچه ای سفید گوشاد و یک روسری سفید با کفش اسپرت آبی . فریبا هم یک مانتو صورتی با شلوار و شال سفید درست عین مال من پوشید. فقط بجای کفش اسپرت یک کفشی که کمی پاشنه داشته باشه پوشید تا اختلاف قدمون کم تر بشه. اون خیلی حساس بود وگرنه من و اون همش 5 سانت اختلاف قد داشتیم . اون یک کیف صورتی داشت و من یک کیف آبی خیلی خوشرنگ با هم رفته بودیم خرید کرده بودیم . فریبا پوست سفید و چشم های قهوه ای داشت و صورت گرد تپلی و از من کمی درشت تر بود .
آرین وقتی من و دید سوتی زد : چه عجب شما به خودتون رسیدید !
: تا دلت بسوزه! تو من و نمی بینی, و گرنه من همیشه خوشگلم !!
آرین : بر منکرش لعنت ، چون تا تو روستا بودی که همیشه از اون لباس محلی ها تنت بود
: اون لباس مال اونجا بود این لباس مال اینجاست .
آرین : بله صد در صد
قرار بود آرش بیاد دنبال ما . وقتی رسید پایین بهم زنگ زد که منتظرم
: آرین کار نداری آرش پایینه
آرین : بزار من تا پایین بیام این آرش و ببینم
آرین با ما اومد پایین . آرش تا ما رو دید سریع از ماشین پیاده شد .
آرش : سلام آقا آرین مشتاق دیدار
آرین : سلام آقا آرش ، منم خیلی دلم می خواست شما رو ببینم فقط تعریفتون و شنیده بودم
آرش: منم همین طور بناز جان همیشه از شما تعریف می کنن
آرین لبخندی زد : خوب یک پسر خاله بیشتر نداره دیگه اگه این تعریف نکنه که کسی دیگه ازم تعریف
نمی کنه
romangram.com | @romangram_com