#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_9
دوباره صداي اون قدماي محكم و نزديكيش به من و بوي سيگار قاطي يه عطر زيادي تلخ.
شال دور گردنم افتاده رو با دست گرفت و من روو همونجور نشسته توي اتاق كشوند و حس خفگي وجودم رو پر كرد و پرت شدم وسط اتاق و باز همون سمت سرم كوبيده شد لبه تخت و باز اون اومد طرفم و شالم رو گرفت و من رو بالا كشيد و باز حس خفگي بود.
ترس تو وجودم خودي نشون داده بود و باز چشام پر از اشك شد.
- ولش كن به اون چي كار داري ؟ اين آشغالا اشتباه كردن به اين بنده خدا چه ؟
- خفه شو ، همه چيزو اين دختره خراب كرد ، وقت من به خاطر اين انگل حروم شده .
ته حرفش مساوي شد با كوبيده شدن پشت دستش تو دهن و دماغم و يه درد نفس گير.
- تمومش كن مرد ، چي كار به اين دختر بچه داري؟
- گفتم خفه شو ، خفه شو تا پرتت نكردم بيرون.
ته اون همه خفه شو خفگي بيشتر من بود و كوبيده شدن كمرم به پايه تخت و نفس ديگه نداشتم.
سرفه ام و...
خون پاشيده شده رو اون لباس سفيدش...
و نگاه سبز تيره پر نفرتش به خون پاشيده شده رو لباسش...
و باز كوبيدن دستش زير گوشم...
و اينبار پرت شدنم كف اتاق...
- خيلي لجني ، خيلي ، بي لياقتي اين جماعت چه ربطي به اين دختر بچه داره؟
- نمي خوام چيزي بشنوم ، پرتش كنين انباري.
- تو ديوونه اي .
romangram.com | @romangram_com