#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_89
خاله مهري حرص خ.رد و سقلمه حواله وثوق اصلا تو خط نبوده كرد و صيام پر خنده گفت : خاله چرا عمو رو ميزني؟
آماده خنده بودم و وثوق اخمم كرد و خاله با چشماش واسه دختره خط و نشون كشيد و دل من خنك شد.
خاله مهري – چرا آمين زود بلند شدي امروز؟ مي خوابيدي خب؟
صيام – نه چرا بخوابه ؟ مگه شما ميذاري من بخوابم كه ميذاري آمين بخوابه ؟ نخيرشم بايد بيدار باشه ، هر وقت من خوابيدم همه بخوابن.
وثوق – پسر كو ندارد نشان از پدر ، زورگويي تو خون اين خونوادست.
- امروز ميخوام برم خونه ، ميخوام وسيله هامو جمع كنم.
وثوق – جلدي ْآماده شي رسوندمت.
- نه ، نيازي نيست ، ميخوام يه كم راه برم.
صيام – خوب نيست دختر تنهايي تو خيابون راه بره ، خاله مهري هميشه به عاطي ميگه.
خنديدم و وثوق واسه من بل گرفت.
وثوق – ميگن حرف راستو بايد از بچه شنيد.
- بي خيال.
خاله مهري – يه امروزو تنها برو ، فقط شب دير نكني دلم هزار راه بره.
- خيالتون تخت ، مال بد بيخ ريش صاحبش.
صيام نگام كرد و من باز اون گونه رو بوسيدم و اينبار لبخند زد و من دلم خون شد از اين همه بي مهري تو حق اين بچه از طرف باباش.
صيام – شب زود مياي؟ آخه عاطي قول داده فوتبال دستي بازي كنيم.
چشمام به هم خورد و لبم پر خنده شد.
romangram.com | @romangram_com