#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_88


صيام – ميدونم ، تازه ميدونم كه زن بابايي.

چشام گشاد شد و دهنم واموند و خاله خنديد.

خاله مهري – بچم باهوشه.

صيام – ولي تو از بابا خيلي كوچيك تري ، تازه صورتت هم پر زخمه.

خنديدم و خم شدم و اون گونه مخملي رو بوسيدم و اون فقط نگام كرد.

خاله مهري – ديرجوشه ، زود به كسي اعتماد نميكنه ولي انگاري داره با تو خوب راه مياد.

لبخند زدم و نگامو از اون حجم بچگونه تو خيال خودش خيلي بزرگ نكندم و گفتم : عاطي كجاست ؟

خاله مهري – رفته دانشگاه.

صيام – عاطي ميخواد مهندس بشه ، مثه عمو وثوق.

لبخند اومده تا پشت سد لبمو قورت داده گفتم : چه خوب.

صداي وثوق نيش اون دوتا دختر انگار توي مهموني رو چاكوند و من حرص خوردم.

وثوق – چي چه خوب؟

به اون آدم با گرمكن زيادي خودموني شده لبخند زدم و گفتم : صبح به خير.

بينيمو كشيد و صيامو بوسيد و مامانشو به قول خاله تف مالي كرد و نشست پشت ميز.

وثوق – نگفتين چي چه خوب؟

اومدم يه چي بگم كه يكي از دخترا تا كمر براي وثوق خم شده و دار و ندار بيرون ريخته فنجون چايي جلو آقا گذاشت و گفت : چيزي نياز ندارين آقا وثوق؟


romangram.com | @romangram_com