#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_75
- اون هيچ وقت مثل فريال آروم نبوده.
- خدابيامرزتش.
- فريال هم كم بدبختي نكشيد مرگش هم كه اونجور.
- سارا عوض شده.
- زندگي كردن بلد شده ، حالا داره ميفهمه همه چي اون خونه هاي دراندشت و حساب پرپول و مهمونياي علي بي غمي نيست ، داره ياد ميگيره دوئيدن واسه يه لقمه نون شب يعني چي ، سارا به اين برحه از زندگيش نياز داشت.
- سارا يه چيزيش هست ، نميگه ، ميدونم يه دردي سواي درداي ديگش داره.
- خاندان ملكان بي درد نميشه ، فقط بعضي وقتا فكر ميكنم فريدون و تهمينه قصر در رفتن ، هميشه عاشق بودن.
- مامان و باباي...
- آره مامان و باباي اون تيام ذليل مرده.
ابروهام بالا ميپره و قدمام طرف اون آرمان بعد از مامان نقطه اتكام برداشته ميشه و دستام از پشت دور گردنش حلقه ميشه و لبام به گونش ميچسبه.
*******
به سقوط آزاد آرمان توي بركه خنديدم كه توپيدن مامان به سارا نيشمونو خشكوند.
مامان فرشته – آخه يه جو عقل تو سر تو نيست دختر؟ بچم سر ما بخوره چي كار كنم من؟
سارا – اِوا خاله جون اين همه سوسول بارش نيار ديگه.
آرمان از بركه بيرون اومده خنديد و مامانو با همه خيسيش بغل كرد و صورت نگرونشو بوسيد و من دونستم كه مامان بي من هم يكي رو داره كه دل نگرونش باشه.
به رفتن آرمان به داخل ساختمون نگاه كردم و شنيدم حرف آهو رو...
آهو – ماشالا به قد و بالاش اصلني بهش نمياد پونزده سالش باشه.
romangram.com | @romangram_com