#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_55
- ميام ، خيلي زود ميام.
- آمينم؟
- بله؟
بغض ديگه نيست و فقط فين فين راه باز كرده تو سكوت اتاقه.
- نميذارم دست اين جماعت نامرد بهت برسه.
- ميدونم.
- آرمان دل تنگته ، حيف كه مدرسه است وگرنه پاي تلفن خودشو خفه كرده بود.
ميخندم به ياد اون همه شيطنت پونزده ساله و دلم غنجش ميره.
مامان برام حرف ميزنه و من ميخندم و اون ميخنده و خندش بغض داره و من خالي شدم.
سرمو روي پاي آهو تكون داده رو به ساراي كار نيمه تموم منو رو لباس اون زنيكه تازه به دوران رسيده در حال تموم كردن ميگم...
- شام چي داريم ؟ من گشنمه ، ناهر هم نخوردم.
آهو با خنده دست ميون موهام برده واسه سارا ابرو بالا پايين انداخته ميگه...
آهو – راست ميگه خب ، گشنمونه.
سارا – اين شما و اين آشپزخونه.
نگاه من و آهو به طرف آشپزخونه مسير اشاره سارا شده يه رفته ابرو تو هم كشونديم و من گفتم : آخه من دلم واسه دست پخت تو تنگ شده.
سارا – زور نزن من خر بشو نيستم.
آهو از خودگذشتگي خرج اون همه درد نشسته تو تن من كرده راهي آشپزخونه شد و من چقدر آرومم.
romangram.com | @romangram_com